لعنت ...
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ب.ظ
لعنت حقیقی به اینکه نمیدونم باید چیکار کنم ... به اینکه فکرکنم صدام خط رو خط شد اون موقعی که به امامرضا چیزیو دقیق گفتم و ازش خواستم کمکم کنه ... لنت به اینکه اینجوری بالای یپرتگاه عمیق میبینم خودمو ... لنت به اینکه چرا بین اونهمه شعر باید "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد " بیاد با اون توضیح که اصلا تردید نکن و انجامش بده ...
لنت به اینکه هیچ چراغی توی دلم راهیو برام روشن نمیکنه و انگار مثل یک ربات همه جاش یخ بسته ...
لنت بهم ک ادمای عزیزی توی زندگیم هستن، ک تصمیم من ممکنه حتی شده دقایقی حالشونو بهم بریزه ...
نمیدونم ... شاید واقعا هرکس جای من بود همینقدر به حال استیصال بود ...
کاش خدا کمک کنه ...
بسه این زنجیر حال بد.