loading...

به ناچار شدیم

بازدید : 5
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 20:21

مسافرت

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۳ ب.ظ

این روزا آسمون شیراز ابیه ابیه ... واقعا شهر عجیبیه، مردم ارومو مهربونش- اسمونش- باغ‌های بزرگش- نارنج‌های درختاش ... عالیه

خداروشکر ...

اما، زیر صدام صدای درگیری‌ها و کمک‌ها به داداشمه، نفس نفس زدنای بابام از بلند کوتاه کردنش، صدای خسته و کلافه داداشم بخاطر سختیش از شرایط هتل، کاش بلد بودم یاد بگیرم با تمام سختیها؛ زندگیو خوب بگذرونم، نه الکیو با ادای اینکه همه چی عالیه ... واقعا بهش باور داشتم ... حتی همون چند دقیقه کوتاهی که تنها جلوی در حافظیه به هنگ درام قشنگ دخترک گوش میدادم، میخواستم تمام ساعت بشینم و دستامو بزارم زیر چونم و بهش گوش بدم ... به مامانم گفتم اینه هنگ درام ببینش چه بهشتیه، اونم به شوخی گفت قابله😅، گفت همینقدرش خوبه ک ادم ببینه و بره نه بیاریش توی خونه ...

ولی چون واقعا ناله کردن خستم میکنه، میخوام بگم عالی بود ... با تمام سختی‌ها و حس‌های ناخوشایندی که شرایط فراهم میکنه ... نمیدونم ازین سفرهایی باشه که یادم بمونه یا ن، چون زیاد از ته قلب توش خوشحال نبودم، بیشتر بودم .... کمی‌بی‌حوصله و بی‌حس، ولی شاید تنها شیراز عزیز عمرم باشه. مادر پدرم واقعا دارن تمام تلاششونو میکنن که بهمون خوش بگذره ... خیلی اونام گناه دارن، بیشتر از همه داداشم ... واقعا ادم بزرگو صبوریه، من اگر جاش بودم هزاران بار بیخیال ادامه رنج دنیا میشدم ... شاید به خاطر همین خدا منو جای خودم گذاشت .

لابه لای سرگیجه ایام، یکسری اتفاقات برام کلافه کنندس، مثلا چرا هنوز از سمت یک فرد بشدت قدیمی( برای ترم‌های اول) که شخصیتی کاملا متفاوت باهام داشت و هزار بار بهش مودبانه گفتم «نه» و شرایطمو گفتم هنوز هر چند ماه یبار باید پیام دریافت کنم ... دوباره امروز یهو بعد شاید یکسال باز پیام داده، اونم کسی که هدفش قاضی شدنو ایناس که شایدم دوره‌هاشو گذرونده باشه شایدم ن ...

انقدر داستان اشناییش برام غیر‌منطقیه ک هربار به سناریوش خندم میگیره

ترم یک یا دو برای امتحان اخر ترم دفاع‌مقدس رفتم توی ایثار از سالن‌های اصلی دانشکده، حتی توی کل ترم غیر از یکبار همدیگه رو ندیده بودیم، اینو با ۲۰ درصد اطمینان میگم، یعنی انقدر یادم نیست ... اما گویا سر امتحان که من با بی‌حوصلع ترین ابعاد ممکن رفته بودم که امتحانو بدم تموم شه برم خونه، سر جلسه بخاطر اینک جلوی جلوی بود و دوستاش ازش طلب تقلب داشتن(درسخون بود)، چرخیدع و ازون فاصله 😄😑 همچون عقابی منو شکار کرده ...

-___-

و بعدش گویا یبارم اومده به به‌ونه برگه دادن بالا سرم و شماره میزمو دیده و رفته از لیست صندلیا اسممو در اورده به محیا پیام داده ایشونو میشناسی اونم گفته بله دوستمه و بعدایکغسمفسملطنفش🧎🏿‍♀️ ....

کمی‌حرف زدم همون موقعا باهاش و گفتم بهش نه، البته قبل ترشم ... قبل دیدنش ولی هی اصرار کرد ... در حدی ک به خانوادم گفتم و اونم به مادرش ... شرایطمم میدونست و بهونه‌‌‌ای نمیپذیرفت ولی بعدش انقدر محکم گفتم نه ک چندسالی رفت ...

و حالا بازم بعد اون تلاشا و نه‌های قطعیم، باز هم پیام داده ... ادمی‌که اصلا با اون قدرت بیانش، و ارتباطات اجتماعیش و مدلی ک بود اصلا بنظر نمیومد تا الان مجرد بمونه ... تکرار مکررات این داستانا خستم میکنه، اون همه نه، چندینو چندبار ... داستان‌های عجیب ادمایی ک حتی میدونستن شرایطمو و خودم خبر نداشتم و ...

مسافرتم با تمام این افکار، سنگینی اینده سرو خاکستریو نامعلومش، بشدت محترم و احتمالا حاوی دل‌تنگی برای شیراز خاهد بود ...

برگشت ویروس کرونا در زمستان تا چه اندازه جدی است؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 46
  • بازدید کننده دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 97
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 97
  • بازدید کلی : 110
  • کدهای اختصاصی