یا
،
یا
،
،
،
،
،
یا
،
،
،
،
،
،
،
،
🐚
سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ
ازین داستانهای عجیب غریبم، توی شاهد اونقدر زیاد بود که صدای دوستامم در میومد ... صدای اعصاب خودم ک😂🧎🏿♀️😭
و البته مقداری هییت هنر -____-
که ازش فرار کردم، هرچند هنوز کامل در امان نیستم 🧎🏿♀️
البته، فکر کنم اینجوری به علم جامعهشناسانهام اضافه میشه ... بعدا میتونم مشاور خانواده بشم🎅🏿
مسافرت
سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۳ ب.ظ
این روزا آسمون شیراز ابیه ابیه ... واقعا شهر عجیبیه، مردم ارومو مهربونش- اسمونش- باغهای بزرگش- نارنجهای درختاش ... عالیه
خداروشکر ...
اما، زیر صدام صدای درگیریها و کمکها به داداشمه، نفس نفس زدنای بابام از بلند کوتاه کردنش، صدای خسته و کلافه داداشم بخاطر سختیش از شرایط هتل، کاش بلد بودم یاد بگیرم با تمام سختیها؛ زندگیو خوب بگذرونم، نه الکیو با ادای اینکه همه چی عالیه ... واقعا بهش باور داشتم ... حتی همون چند دقیقه کوتاهی که تنها جلوی در حافظیه به هنگ درام قشنگ دخترک گوش میدادم، میخواستم تمام ساعت بشینم و دستامو بزارم زیر چونم و بهش گوش بدم ... به مامانم گفتم اینه هنگ درام ببینش چه بهشتیه، اونم به شوخی گفت قابله😅، گفت همینقدرش خوبه ک ادم ببینه و بره نه بیاریش توی خونه ...
ولی چون واقعا ناله کردن خستم میکنه، میخوام بگم عالی بود ... با تمام سختیها و حسهای ناخوشایندی که شرایط فراهم میکنه ... نمیدونم ازین سفرهایی باشه که یادم بمونه یا ن، چون زیاد از ته قلب توش خوشحال نبودم، بیشتر بودم .... کمیبیحوصله و بیحس، ولی شاید تنها شیراز عزیز عمرم باشه. مادر پدرم واقعا دارن تمام تلاششونو میکنن که بهمون خوش بگذره ... خیلی اونام گناه دارن، بیشتر از همه داداشم ... واقعا ادم بزرگو صبوریه، من اگر جاش بودم هزاران بار بیخیال ادامه رنج دنیا میشدم ... شاید به خاطر همین خدا منو جای خودم گذاشت .
لابه لای سرگیجه ایام، یکسری اتفاقات برام کلافه کنندس، مثلا چرا هنوز از سمت یک فرد بشدت قدیمی( برای ترمهای اول) که شخصیتی کاملا متفاوت باهام داشت و هزار بار بهش مودبانه گفتم «نه» و شرایطمو گفتم هنوز هر چند ماه یبار باید پیام دریافت کنم ... دوباره امروز یهو بعد شاید یکسال باز پیام داده، اونم کسی که هدفش قاضی شدنو ایناس که شایدم دورههاشو گذرونده باشه شایدم ن ...
انقدر داستان اشناییش برام غیرمنطقیه ک هربار به سناریوش خندم میگیره
ترم یک یا دو برای امتحان اخر ترم دفاعمقدس رفتم توی ایثار از سالنهای اصلی دانشکده، حتی توی کل ترم غیر از یکبار همدیگه رو ندیده بودیم، اینو با ۲۰ درصد اطمینان میگم، یعنی انقدر یادم نیست ... اما گویا سر امتحان که من با بیحوصلع ترین ابعاد ممکن رفته بودم که امتحانو بدم تموم شه برم خونه، سر جلسه بخاطر اینک جلوی جلوی بود و دوستاش ازش طلب تقلب داشتن(درسخون بود)، چرخیدع و ازون فاصله 😄😑 همچون عقابی منو شکار کرده ...
-___-
و بعدش گویا یبارم اومده به بهونه برگه دادن بالا سرم و شماره میزمو دیده و رفته از لیست صندلیا اسممو در اورده به محیا پیام داده ایشونو میشناسی اونم گفته بله دوستمه و بعدایکغسمفسملطنفش🧎🏿♀️ ....
کمیحرف زدم همون موقعا باهاش و گفتم بهش نه، البته قبل ترشم ... قبل دیدنش ولی هی اصرار کرد ... در حدی ک به خانوادم گفتم و اونم به مادرش ... شرایطمم میدونست و بهونهای نمیپذیرفت ولی بعدش انقدر محکم گفتم نه ک چندسالی رفت ...
و حالا بازم بعد اون تلاشا و نههای قطعیم، باز هم پیام داده ... ادمیکه اصلا با اون قدرت بیانش، و ارتباطات اجتماعیش و مدلی ک بود اصلا بنظر نمیومد تا الان مجرد بمونه ... تکرار مکررات این داستانا خستم میکنه، اون همه نه، چندینو چندبار ... داستانهای عجیب ادمایی ک حتی میدونستن شرایطمو و خودم خبر نداشتم و ...
مسافرتم با تمام این افکار، سنگینی اینده سرو خاکستریو نامعلومش، بشدت محترم و احتمالا حاوی دلتنگی برای شیراز خاهد بود ...
این هفته گروه لایت میخواد بچههارو ببره کویر … خیلی دوست داشتم برم ولی خب تنهایی که خوشنمیگذره، اونم دقیقا توی جمعی که یعالمه آشنا و دوست قدیمو جدید داشتی … بنظر اونجوری ادم تنها ترم هست، لابد هی میخوان بگن چرا ساکتیو توی خودتی یا مثل محیا که مثلا میخواد وانمود کنه همون رابطه قبلو باهام داره، شوخی کنه و از کنارم رد شه …
محیا حالش بد بود- روحی یمدت طولانی ریخت بهم ولی کاش به بهونه حال بد که همیشه خودمو ملزم به درک کردنش کردم، مارو انقدر راحت کنار نمیزد … همیشه دلم میخواست بهش بگم خب لنتی مگه من خوبممم… اینجوری رها کردنو تنها گذروندنش که سختتره (:
-فرق ما این بود که من با حال بدم کنارش خوب میشدم ولی برا اون اصلا اینجوری نبود، حتی فکر کنم حالش بدم میشد …-
اما این رفتار که با کسی عمیق بشه و یمدتی بشدت باهاش دوست باشه و بعد بره سراغ کسی دیگه رو داشت … دقیقا همون روزا که یهو باهم دوست شدیم،قبلترش دوست جون جونی محدثهای بود ک اصلا نفهمیدم چیشد کجای تاریخ پاک شد، یا دوست مطهره، درحدی که میخواستن باهم کار راه بندازن و حتی مطهره از مدل دوستی صمیمیمحیا باهام ناراحت میشد … حقم داشت، منم ناراحت میشدم.
تازه فهمیدم وقتی براش دیگه جذابیت نداشتی یا تجربه دوستی بهتری پیدا میکرد میزاشت میرفت، ولی یجوری باهات دوست میشد که باور میکردی ابدیه … مثل یک موهبت آسمانی و محل تنفس جهان.
ولی در اصل انگار شبیه قربانی بودی، خصوصا وقتی مثل یک خواهر و فراتر ازون حقیقتا تمام محبتتو بهش تقدیم میکردی و خیلی دوسش داشتی…
هیچوقت سفر قزوینمون با دانشگاهو فراموش نمیکنم، حقیقتا برای من از عمیقترین تجریباتم کنار محیا بوده … اون محیای عزیزم که دیگه احتمالا توی آسمون کویر گم شده و دیگه حتی اگر برگرده، برام اون رفیق عزیز گذشته نیست، فقط یادم خوبه …
توی دلم ارزو میکردم مثل قبل بودیم پیام میداد و زنگ میزد بیا کویرو بریم … میخواستن برای رصد و عکاسی از ستارهها بریم و خب معلومه چقدر خوشمیتونست بگذره اگر فقط انقدر ادم حس تنهایی نمیکرد …
امیدوارم حتما کویرو بره، با دوستای جدیدش از اعماق وجودش کیف کنه و بخنده و همون بهترین دوست خوشانرژی و باحال قدیم برای کسی دیگه باشه که شاید، اون آدمو سریع رها نکنه یا حداقل از قبل بعد چندین سال دوستی بهش خبر بده که …
بگذریم، دیگه رفته … تموم شده … شاید من براش کافی نبودم، به اون اندازه نمیخندوندمش … شاید من این روزا خیلی زودرنج شدم … شاید
الان دقیقا وسط تاریکی و زیر اسمون تاریک و پر ستاره جاده قدیم شیرازیم … شاید مثل مسافرت رویایی قدیمم با دوستام یا اگر همه چیز انقدر بیرحم نبود، مسافرت احتمالی کویرم با دوستام نباشه- شاید اونقدر از ته دل نخندمو بیشتر حرص بخورمو کلافه باشم که هی تذکر بگیرم یا برادرم اذیت باشه یا …. اما زیر این اسمون کویری، توی بهترین تاریخ رصد ستارهها از نظر نجومی- پیش تنها کسانم لابهلای بغض ته ته قلبم ممنون خدام …
شاید یروز همینم نباشه.
راهنمای جامع انتخاب بهترین دستگاههای بدنسازی برای رسیدن به اهداف ورزشی
یا
،
یا
،
،
،
،
،
یا
،
،
،
،
،
،
،
،
تعداد صفحات : -1